خانومــِ چــپــــ دســــتـــ
خانومــِ چــپــــ دســــتـــ

خانومــِ چــپــــ دســــتـــ

3 . چه روز خوبی بود ، خدایا شکرت :*

 

امروز خیــــــــلی روز خوبی بود

یکی از روزهایی که شاید بشه به جرئت بگم جزء بهترین روزای زندگیم بود .

خدا رو شکر ...

بعد از حدود 4 سال تونستم امروز کنار ۱۲ تا از دوستای دوران راهنماییم باشم .

البته بعضی هاشون رو تک و توک می دیدم اما امروز همه کنار هم بودیم و خیلی خوب بود .

ساعت حدود ده و نیم صبح بود که همزمان با بچه های نور و رویان و ... منم رسیدم خونه ی صدف .

همه باهم اونجا جمع شده بودیم . تا غروب کنار هم بودیم .

رفتیم کنار دریا . البته کمی تا اندکی داخل آب هم رفتیم .

کلی باهم گفتیم و خندیدیم و سرود دسته جمعی خوندیم . یه عالمه هم عکس و فیلم گرفتیم .

من دلم نمیومد دوربین گوشیم رو خاموش کنم و فیلم نگیرم چون می دونستم بعد ها چقدر از تماشای اون فیلم ها لذت خواهم برد .

تا قبل ناهار کنار دریا بودیم و بعد اومدیم تو باغ و عکس گرفتیم و بعدش هم ناهار خوردیم .

بعد ناهار حرف زدیم و بازی کردیم .

یه بازی بود که دقیقا نمی دونم اسمش چیه . " حقیقت و جرئت " یا " حقیقت و شجاعت " ... نمی دونم ، یه همچین چیزی بود .

کلا همه ی بچه ها مجبور شدن خودشون رو لو بدن در جواب سوال هایی که ازشون پرسیده می شد .

چقدر کیف داد بازی .

بعد بازی هم شروع کردیم به گفتن خصوصیات همدیگه . یعنی به نوبت همه ی بچه ها نظرشون رو راجب یکی از بچه ها می گفتن .

چیزهای زیادی یاد گرفتم امروز . خصوصاً موقع همین بازی .

از شخصیت خوب بچه ها ، از اخلاقشون ، از تفکر بچه ها راجب خودم و ...

نظرم راجب بعضی بچه ها عوض شد . راجب بعضی دوستی ها . بعضی حسای منفی برطرف شد و دوستیم باهاشون محکم تر .

امروز با تمام وجودم حس کردم هر چقد هم دوست تو دنیا پیدا کنم ، هیچکدوم دوستای راهنماییم که سه سال شبانه روز تو خوابگاه باهاشون نفس کشیدم و همنفس هام بودن ، نمی شن .

هیچ کدوم از دوستام این صفا و صمیمیت رو ندارن . این همه خودمونی بودن و این همه مهربونی و به فکر هم بودن .

خیلی کم پیش میاد برای بچه های 12 الی 14 ساله که هر هفته 4  روز و نیم در تمام لحظات ، شبانه روز ، وقت خواب ، وقت غذا ، وقت نماز ، تو خوشی و غم کنار هم باشن .

من احساس خیلی خوبی دارم که تونستم این موقعیت رو تجربه کنم .

تو اون سه سال دوستی هایی ایجاد شد که بعد از 4 سال دوری ، امروز انگار دوباره یکی از روزای مدرسه ی فاطمیه بود . همون صمیمیت . بدون هیچ حس غریبی و دور شدن .

امروز انقدر دوستام رو بغل کردم ، اصلا دلم نمیومد ازشون خداحافظی کنم .

واقعا باورم نمی شد که تو اون لحظات انگار هیچ غصه ای تو دلم نبود ، هیچ چیزی جز دوستام تو ذهنم نبودن و فقط از بودن در کنارشون خوش بودم .

چقدر خوشحالم که خیلی چیزای خوب یاد گرفتم .

امیدوارم این یادگیری ها همیشه منجر به عمل درست بشه .

:: یاعلی ::