خانومــِ چــپــــ دســــتـــ
خانومــِ چــپــــ دســــتـــ

خانومــِ چــپــــ دســــتـــ

6 . عجب !!!

پریشب رفته بودیم مجلس ِ چهلم زن عموی مامانم

برام جالب بود . تاحالا همچین مجلس ِ عزایی ندیده بودم .

اونایی که عزادار بودن که هیچ اما سر و وضع مهمونا جالب بود .

خانوما با لباس های زیبا ! و صورت آرایش کرده و همه در حال گفت و گو و خنده و ...

آقای سخنران هم برای خودش چند جمله ای حرف زد و ...

بیشتر شبیه مهمونی بود تا مجلس عزا . تو تالار هم بود . 

انقد که از جو ِ عزا به دور بود

ما سر یه میزی نشسته بودیم که بقیه ی اعضاش آشنا نبودن . یعنی من نمی شناختم .

یه پسری که شاید حدود 10 – 12 سالش بود ، کنار من نشسته بود

اولش که یه تبلت گرفته بود دستش و داشت بازی می کرد . بعد یه مدتی اومد به باباش گفت : نمی شه یه آهنگ دوبس دوبس (!) بذارن ؟ ( یه جمله ای با همین محتوا )

باباش بهش گفت : زشته و این حرفا .

من که از اولش با قیافه ی خیلی خشک و بی روح ( نه اینکه مثلا خیلی متین باشماااا ، آخه هیچکس جز مامان و بابام آشنا نبودن اونجا ) سر میز نشسته بودم یه دفعه با این حرف پسره ، چشم تو چشای باباش زدم زیر خنده .

حالا هی می خندم . مامانم ازم می پرسه برا چی می خندی . منم دیگه هیچی نگفتم .

 

نمی دونم عرفشون چه جوری بود و اصلا با آداب و رسومشون آشنایی نداشتم

می دونم بچه ها پدر و مادرشون رو خیلی دوست دارن و من از دلشون خبر نداشتم و اینکه اصلا خبری از گریه و ناراحتی تو چهره ی بچه ها دیده نمی شد ، دلیل این نبود که عزادار نیستن

اما برام جای سوال بود

چرا اونجا اونجوری بود و چرا مردمش اونجوری بودن ؟؟؟؟

مامانم می گفت وقتی تازه فوت کرده بود ( اون موقه من نرفته بودم ) هم همینجوری بود !

 

:: یاعلی ::